همه چیز از ۱۷ مرداد شروع شد

ساخت وبلاگ

اولیش

سرپرستارمون واسه این ماه با هززززاررر منت به من ۵ روز مرخصی داده بود که با وقاحت تمام وقتی یکی از همکارای شب کارمون استعلاجی شد ۲ تا از شیفت شب های اون شد سهم من ! یعنی رید تو مرخصی من ولی به سابقه دارهای بخشش حتی پیشنهاد نداد که اگه ممکنه جای همکار استعلاجی رفته شیفت وایسن، بعد حالا که واسه ماه بعد ازش ۱۰ روز مرخصی میخوام رفته واسم تو قیافه که ۱۰ روز نمیدم، فوقش ۵ روز هرچی واسش میگم بابا شرایط من به فلان دلیل و فلان دلیل خاصه نمیتونم واقعا کمتر از ۱۰ روز ، میگه منم نمیتونم ۱۰ روز مرخصی بدم بهت نرو کلا :/ ، وقاحت تا کجا ؟ من تو ۸ ماهی که تو این بخش دارم کار میکنم کلاااااا ۵ روز رفتم مرخصی ، مرخصی این ماهمم که ازم گرفت واسه ماه بعدم حاضر نیس باهام همکاری کنه ... واقعا حقش نیس برم جیش کنم تو بخشش ؟ 

دومیش

همه‌چیز از ۱۷ مرداد شروع شد ، لینکی واسم ارسال شد ، ثبت نام کردم، ۱۹ ام باهام تماس گرفتن که آیا از ثبت نامم مطمئنم و بی فوت وقت گفتم قطعا و حتما ،‌ ۲۰ ام ساعت ۳ صبح! (بامداد؟) در حالی که از شدت ذوق و هیجان بیخواب شده بودم بقیه های ثبت نام اینترنتی رو انجام دادم و منتظر بودم تا شنبه بشه و کارهای اداری انجام بشن، همون موقع همونطور که تو دلم ذوق و اندوه رو همزمان داشتم ، یهو بغضم ترکید و گریه م گرفت و گفتم خدااااا خواهشا این بار دیگه نزن تو حالم، بذار این بار بشه ، حالا که اینقدر واسش مشتاقم ذوق و شوقمو نگیر ، چشمامو بستم و خوابیدم و از اون روز تا الان هزار بار سنگ افتاد جلو پام ولی خدا کمکم کرد و کارم پیشرفت و امروز با اومدن پستچی و بسته ای که به دستم رسید انگار دلم قرص تر هر وقت دیگه ای شد ... (واستون بیشتر و کاملتر مینویسم از چند و چون قضیه )

سومیش

س.ت باز پیام داد! وقتی اسمش رو تو تلگرامم دیدم، چشمام شد ۴ تا ، خواستم جواب براش بنویسم بیش.رف پدرصگ چرا هر موقع یکی ولت میکنه یاد من می افتی ولی فک‌کردم ایگنور کردن کامل و کلا جواب ندادن خیلی بهتره ،‌اگه جواب بدم مث دفعه قبل باز سر حرف باز میشه و ذهنم درگیرش میشه، جواب ندادم و چند دقیقه به پیامش نگا کردم و برای اینکه حالشو اساسی بگیرم صفحه چت رو دو طرفه پاک کردم ! ولی بلاکش نکردم (شماره ش مدتهاااااس پاک شده ولی بلاک نشده) و نمیکنمم اون محکومه به اینکه پروفایل منو ببینه هر بار یادش بیفته چه دسته گلی رو از دست داده! 

چهارمیش 

با یکی از همکارهای بخش سابق که خیلی ام شوخ و خوش خنده ست، تو راه برگشت از محل کار تا مترو همراه میشم ، میگه خب چه خبر ؟ شوهر نکردی ؟ میگم نه واقعا نمیدونم چرا کسی منو نمیگیره ، نمیدونم واقعا این‌ پسرا چی میخوان؟ 

بلند بلند میخنده میگه خوش به سعادتت،  بختت بلنده خواهر :))))) کاش منم کسی نگرفته بود :)))) 

میگم نه به خدا اگه شوهر داشتم الان که خسته ام ب جا اینکه بخواد با مترو برگردم با عشق میامد سراغم منم تا خونه تو ماشین چرت میزدم :) ، میگه اینقدر خیال باف نباش چندبار دیدی شوهر من بیاد سراغم ؟ الان خسته میری خونه غذات اماده ست ، خونه مرتبه من تازه باید بیفتم دنبال یه پدرصگ ( پسر ۴ ساله شو میگفت:))) ) و یه کاسه غذا بگیرم دستم التماسشو کنم تا دو تا قاشق بخوره ، کیف و حالتو بکن ، میگم اخه کیف و حال با کی ؟ با چی ؟ تنهایی که نمیشه ، باز میخنده میگه تو آدم نمیشی باید گیر بیفتی تا یفهمی مجردی چه نعمتی بوده ...

پنجمیش

از متاهل های عزیز یه خواهشی دارم اینه که لطفا با نظرات ارزشمندتون گند نزنید به زندگی ما مجردا ، دلیل نمیشه وقتی شما درست انتخاب نکردی یا بلد نیستی با طرفت زندگی کنی و ارتباط برقرار کنی هرچی مجرد اطرافت میبینی قیافه بگیری بری بالا منبر و بگی "اقا ازدواج نکنید ها اشتباه محضه " اشتباه محض رو تو کردی ، ما تکرارش نمیکنیم ، تلاش میکنیم آدمی که مناسبمون هست رو پیدا کنیم و کنارش شادتر از همیشه زندگیمون رو ادامه میدیم ، لطفا آدما رو به تجرد تشویق نکنید ... آدم تو تنهایی میپوسه ، تا حالا فکر کردید آدم ها چقدر نیاز دارن تو بحران ها (فردی، اجتماعی، جهانی ‌، جنگ ها، ظهور بیماری ها) ، تنها نباشن ؟ و مطمئن و دلخوش باشن که هررررچی که بشه یکیو کنار خودشون دارن؟ به جا اینکه هی بگید ازدواج نکن به جاش مهاجرت کن ، بگید یاد بگیر یه ادم مطمئن کنار خودت نگه داری که حاضر باشه تا اون سر دنیا هم باهات بیاد ...اخه ازدواج نکن به جاش مهاجرت کن شد حرف ؟ مهاجرت جای ازدواجه واقعا ؟ عقلت کجاس ؟ 

فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 18:09