هفته ی شلوغ تابستونی :)

ساخت وبلاگ

خب گفتم واستون یه استاد بی... دست ما رو گذاشته تو حنا و تکلیف کارآموزی هامونو مشخص نمیکنه دیگه ؟

منم خواستم از این هفته که کلا خالی ام استفاده کنم و چند تا شیفت پر کنم ... خب سرپرستار بخشمون

خیلی ماهه ، خیلی خانومه که با من همکاری کرد و اجازه داد این هفته رو برم ... از یکشنبه تا خود امروز سر

کار بودم ، یکشنبه عصر و بقیه شیفتها صبح ... شیفت صبح خیلی سنگینه ، خیلی کارهاش نسبت به عصر

بیشتره ، منم واقعاااا خسته میشدم ... ولی چاره ای نبود و رفتم ، صبح ها میرفتم سر کار و ظهر میامدم خونه

و ناهار میخوردم و بعدش ازخستگی بیهوش میشدم تا 7 یا 8 عصر ، اصلا نمیفهمیدم چه جوری خوابم میبره و

انقدر خوابم عمیق میشد که وقتی بیدار میشدم کلی فکر میکردم الان صبحه ؟ شبه ؟ من کجام ؟ :/


و این هفته متاسفانه هیچ درسی نخوندم ، خب این باعث شده در مورد ادامه دادن کاردانشجوییم تردید کنم ...


تو این هفته قبل خوابم کتاب "پیکر فرهاد اثر عباس معروفی" رو میخوندم و خواب هام مجموعه اوهامی از

شخصیتهای کتاب و مریضها و همکارهام بود ، مثلا خواب میدیدم تو کافه فردوسی در حالی که در جستجوی

رگ تو دست یکی از مریضها هستم !!! چشمم می افته به زن راوی کتاب ! و همکار بامزه و تپلم صدام میکنه

خانوم فلانی نمونه لخته و CBC تخت 10 رو زدم تو سیستم سریع آماده ش کن بفرستش :/ !!!!! :))))))

(CBC : شمارش سلولهای خون / یکی از آزمایشهای روتین مریضها بدو پذیرش ،نمونه لخته هم روتین همه بخشها نیس )


همکارام خوبن خدا رو شکر ، تجربه و جسارت رگ گیری تنها رو پیدا کردم ، دستم میلرزه هنوز ولی خیلی از قبل بهترم


دقیق بخوام براتون بنویسم غصه میخورید ، من تو دل غم و غصه کار میکنم ، جایی که دیگه آخر خط زندگیهاست ...

براتون بگم از پسر متولد 74 مبتلا به استئوسارکوم (سرطان استخوان ) که نمیتونم از غصه تو چشم خودش

و پدرش نگاه کنم ؟ به باباش فکر میکنم و تو دلم میگم این پسری که واسش 24 سال زحمت کشیدی فوق

فوقش 1 سال دیگه مهمونته و راه نفسم بسته میشه و ...بعد میگم خدا هست ، خدا حواسش هست ...

بعد هزار تا سوال دیگه تو سرم ردیف میشه و به حال جنون که رسیدم یهو بیخیال این فکر و خیالها میشم ...


یه روز از محل کارم یه پست پیامکی فرستادم ولی نمیدونم چرا بیان ثبتش نکرد :/


18 ام یه امتحان عملی دارم که هیچ کدوم از پروسیجرهاشو تا حالا 1 بار هم تمرین نکردم :/


فردا بیکارم :))))))) هم صبح هم عصر (استیکر قر کمر :)  )


+++بهم میگه اون بازیگره رو میبینم یاد تو می افتم ، با ذوق میگم کییییییی؟ آدرس یه سری فیلم

خز و خیل رو میده قیافه م تو هم کشیده میشه و میگم من که نفهمیدم کیو میگی اسمشو بگو

آدرس فیلم نده ، کلی فکر میکنه میگه "نگار نمیدونم چی" تو ذهنم میگردم دنبال بازیگر های با اسم

نگار و بعد هی میپرسم فلانی تو اون فیلم ؟ میگه نه نه ، همون که تو فیلم یه سال ماه رمضان

میخواست بره ایتالیا ://// مگه تو فیلمهای ماه رمضان همه معنوی نمیشدن ؟ :))))) آخرش میگرده

یه عکس پیدا میکنه میگه این این ، اینو میگم !  میگم این که حدیث میر امینی عه ، نگارو از کجا آوردی ؟

میگه حالا همینو میگفتم ، با دقت عکسو نگا میکنم میگم واقعا کجای من شبیه اینه آخه ؟ میگه تمام

حالت هات ، خندیدن ، اخم کردن ، عصبانی و ناراحت شدنت ...

فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 151 تاريخ : شنبه 12 مرداد 1398 ساعت: 13:27