تا همین الان!

ساخت وبلاگ

سلام،  عیدتون مبارک خواننده های خاموش و روشن عزیز من ❤

خب واستون بنویسم از روز اول عید تا همین الان

روز اول ناهار رو خونه ی بابا بزرگم بودیم سمت پدری ، خونه و زندگی خیلی معمولی یا حتی ضعیف

تو یکی از شهرهای کوچیک استان خودمون و نزدیک شهر خودمون ، تو اون خونه مادر بزرگ و بابابزرگ و

عموی بیچاره و دختر عموی 3 ساله م زندگی میکنن،زن عموم شهریور بر اثر سرطان متاستاتیک فوت

کرد و حالا عموی بیچاره م مونده با دختر 3 ساله ای که نمیدونه کی میخواد واسش مادری کنه ...

هر موقع خونه ی بابا بزرگم میرم دلم پر میشه از غصه ، دلم میخواد خیلی بهشون محبت کنم ولی ی

وقتایی رفتار های بابام با من و اذیت هاش باعث میشه از خودش و فامیل هاش بدم بیاد ...

دختر عموم خیلی گناه داره ...خیلی زیاد ...هرچی بهش فکر میکنم ذهنم به جایی نمیرسه ،اینکه خوبه

واسش چه کار کنم ، یا اصن چه کار از من برمیاد. .. فقط دعا میکنم عموم با یه نفر ازدواج کنه که بتونه

با دخترش سازگار باشه و دلسوزش باشه ...

همون شب رفتیم خونه ی مادربزرگم سمت مادری ، خب همه ی فامیل مادری رو اونجا دیدیم، خونه ی

اونها هم توی یه شهر کوچیک نزدیک شهر خودمون هست ، خونه ی مادربزرگم نقلی ولی به روز ! عه


روز دوم عید ، یه سری عید دیدنی های شهر خودمون رو رفتیم و شبش من و خواهرم و شوهرش

رفتیم یه مهمونی تو رستوران ! همون رستورانی که تو امتحانام با دوستای مامانم رفته بودیم و گفتم

که موسیقی زنده داشته ! و خیلی باحال بوده ، تو شهر ما چون همون 1 رستوران هست که موسیقی

زنده داره هر کی بخواد خیلی خفن بازی ! در بیاره میره اونجا :))) این مهمونی یا در حقیقت دورهمی

واسه یه جشن کوچیک بین فامیل های شوهر خواهرم بود که منم رفتم!  قسمت جالبش اونجا بود که

اون دفعه که با دوستای مامانم رفتیم یه خونواده بودن که واسه بچه شون اونجا تولد گرفته بودن دقیقا

این دفعه هم همون خونوادهه بودن :))) ! فک کنید دیگه چقدر شهر ما کوچیکه ! ناموسا اگه منو

شناختید جایی نگید ، اینجا تنها پناهگاه امن منه ... :(

روز سوم عید همه ی فامیل ناهار خونه مون بودن ...خیلی مهمونی خسته کننده ای بود ...

کلا مهمونی های عید بی مزه و خسته کننده ست به نظر من همون عید دیدنی روز اول کافی بود

بقیه ش تکرار مکررات بود ...

روز چهارم باز به مهمونی گذشت و روز پنجم هم همینطور ... بسیار کسل کننده

روز ششم صبح از خواب بیدار شدیم و با برف بهارانه مواجه شدیم ! واسه من که بیزار از گرما و آفتابم

واقعا جذاب بود ولی خیلی ها شاکی بودن ! راستش خیلی دلم میسوزه واسه مردم سیل زده ی

کشورم ، توی هر استانی که هستن و واقعا نمیتونم اوضاعشون رو درک کنم ... چون هیچ وقت صحنه

ی سیل ندیدم و دوست ندارم ببینم ...خدا بهشون صبر بده ...

داشتم میگفتم ، امروز دیگه انگار ماراتن مهمونی ها تموم شده بود و من تونستم ی کم درس بخونم

همسایه ها اومدن خونه مون ولی من به چپم گرفتم و موندم تو اتاق ! والا خیلی خوشم میاد از

ریختشون حالا تو عیدم ببینمشون؟ !

این مدته کلی حسودیم شد به کنکوری ها ! گفتم خوش به حالشون واقعا دور از هیاهوی بی مزه ی

عید دیدنی ها نشستن یه جا و دارن درس میخونن ، کاش یه اتاق دو در دو هم بود من میرفتم درس

میخوندم و ریخت هیچ کسی رو نمیدیدم! کلی هم به خودم لعنت فرستادم چرا زودتر کاردانشجویی

ثبت نام نکردم که عید سر کار باشم ... همه دوستام که قبل من ثبت نام کردن لااقل 5_6 تا شیفت

داشتن تو عید ... هعییییی

اینم از تا اینجای تعطیلات :)

امیدوارم سال خوبی داشته باشید و تعطیلات اون شکلی که دلتون میخواد بگذره واستون ...

فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 109 تاريخ : يکشنبه 29 ارديبهشت 1398 ساعت: 16:26