کافه ف

ساخت وبلاگ

خب طی صحبت‌هایی که با یکی از دوستای دوران دبیرستانم داشتم در مورد TTC قرار بود امروز برم

آموزشگاهی که اون میره ، مصاحبه ، این دوستم رو از سال اول دبیرستان میشناسم و بعد دو سال هم

هم دانشگاهی بودیم با هم و اون درسش تموم شد و قصد ادامه هم نداره و بیشتر دنبال زبان خوندنه

خلاصه رفتیم و دیدم ای بابا اینجا فعلا از مصاحبه خبری نیس ، فقط ثبت نام کردم و فرم پر کردم گفتن

قبل شروع کلاسا که میشع حدودا 2 ماه دیگه تماس میگیرن واسه مصاحبه ، خب منم ی کم خوشحال

شدم البته ، چون بیشتر میتونم بخونم ، همچنین با انگیزه ی بیشتر ! بعد اینکه از اون آموزشگاه اومدیم

بیرون تصمیم داشتیم بریم یه کافه ، توی یه خیابون نزدیک همون آموزشگاه 3 تا کافه با فاصله ی حدود

10 قدمی از هم هستن ! رفتیم داخل اولی ، از شدت وجود دود نمیشد داخل رو دید ! فقط ی سری

شبح میدیدیم که هی دود میامد رو صورتشون و میرفت ...اومدیم بیرون و رفتیم داخل دومی اونم

همینطور فقط اینقدر بوی بدی میامد که با حالت تهوع اومدیم بیرون ، اصن شاید اون چیزی ک اونجا

میکشیدن غیر سیگار چیز دیگه ای هم بوده ... رفتیم سومی ، کافه ف دو تا قسمت داره ، یکی مثل

یه اتاق و یکی توی محوطه ی باز ، تو کافه ف فقط تو اون محیط باز میشه سیگار کشید و تو اتاق ممنوع

ما از این قانون استقبال کردیم و رفتیم تو اتاق ، به حد ترکیدن سفارش دادیم پنکیک و چیزکیک و شیک

و در آخر ک اینا رو به زور دادیم پایین نوشیدنی ! دوستم خیلی باحاله !

دائم فحش میداد ، فحشهای بی ادبی و خنده دار ،عالی بوددددد کلی تو فحش دادن همراهیش کردم

و خندیدم، ی تیکه احساس کردم خیلی ناامید عه و همچنین بیخیال! گفتم دختر یه جوری به افق خیره

شدی خیلی معلومه همه دنیا به چپته!  چرا اخه ؟ بلند بلند میخندید و میگفت همه اینو میگن ...

ی عالمه تو خیابون ها راه رفتیم ، کاملا بی هدف ، خیابون های اصلی رو متر میکردیم و از کوچه پس

کوچه ها رد میشدیم و دوباره میرسیدیم به یکی از خیابون های اصلی ، از یه خیابون 4 بار رد شدیم

و هر مسیر رو لااقل دو بار طی کردیم ! راه میرفتیم و دوستم فحش بد میداد البته یواش ها ی جوری

ک فقط من بشنوم ! و مردم رو دست مینداخت و مسخره میکرد و از دنیا شکایت میکرد

تو یکی از خیابون ها ک ساکن هاش خیلی ادعای مرفه بودن میکنن راه میرفتیم ی پسره رو دیدیم با

تیپ طوسی و صورتی :/ !!!!! ( خیلی دخترونه س ک )

با کتونی و این شلوار کوتاه ها :/ مثلا یواش گفتم آخه این چ تیپیه

ک پسره شنید و برگشت ! با تعجب به دوستم گفتم شنید ؟ گفت نه پس خوب بود بری بزنی رو

شونه ش و بگی این چ تیپیه! :)))))) اومدیم تو ی خیابون دیگه و من قارچ سوخاری خریدم و دوستم

ذرت ! واقعا جای خوردن نداشتیم گفتم دوستم واقعا جا ندارم گفت چرا چرا پیدا میکنی و دستم رو

میگرفت و از کوچه ها میبرد و میگفت قدم بزن و بخور جا پیدا میکنی :))))

سر راه ی آموزشگاه زبان جدید دیدیم گفتم بیا بریم واسه TTC اینجا هم ثبت نام کنیم و رفتیم

خیلی جالب بود، یکی از مدرسین زبان دوره ی نوجوانیم رو دیدم ، ی خانوم خیلی خوشگل و خوشتیپ

ک اون موقع ها 1 سال تمام معلمم بود ! اینقدر خوش قلب و مهربون بود که دلم نمیامد معلمم عوض

بشه ! امروز ک دیدمش دلم میخواست بغلش کنم ، آشنایی دادم و خودمو معرفی کردم و شناخت و

خیلی ذوق کرد ، بعد همه ی اینا رفتیم مغازه ی عینک فروشی یکی از دوستامون و کلی با اون گفتیم

و خندیدیم ، خلاصه ک روز شادی بود، خیلی خوب بود ، تا باشه از اینروز ها !


++از اول سال 98 کارگاه شعر تشکیل نشده و فردا هم تشکیل نمیشه متاسفانه و من خیلی وقته ک

دوستای کارگاه شعر رو ندیدم و خیلی دلم تنگشونه... فقط روز یکشنبه ک رفتم دانشگاه توی راه

برگشت واقعا حال بدی داشتم و فکر کردم حالم فقط با رفتن به یه کتابفروشی خوب میشه ...رفتم

کتاب فروشی ساختمونی ک کارگاه شعر برگزار میشه و دو تا کتاب خریدم : آبروی از دست رفته ی

کاترینا بلوم اثر هاینریش بل و چوب نروژی اثر هاروکی موراکامی، و اونجا خواهر مستر کاف رو دیدم،

بین حرفهاش اونم گفت که چند وقتی میشه که همه ی بچه های کارگاه رو ندیده ولی هفته پیش با

مستر کاف و یکی از پسرای کارگاه و چند نفر دیگه ک من نمیشناختم رفتن کوه! چقدر دلم خواست

منم میبودم....خلاصه ک اینجوری ، الان ک من آخر هفته ام آزاد عه اینجا جلسه ندارن همینکه سرم

شلوغ بشه جلسات پشت سرهم برگزار میشه :/ ...


++ با حال خوش اومدم خونه و با بابام دعوام شد!  سر موضوعات مسخره ی همیشگی !

ی کار زشتی یادگرفتم،  بابام ک شروع میکنه داد زدن و فحش دادن من اول نیش خند میزنم بعد

عصبانی میشه و دعوا شدت میگیره میخندم ! میخندم و جوابشو میدم ! بعد ک حسابی تخلیه شدم

میام تو اتاق و گریه میکنم ... فرقش با دفعه های قبل اینه ک دیگه حرص نمیخورم چرا اذیتش نکردم ...

من وقتی کوچیک بودم انقدر بابامو دوست داشتم که وقتی شبا دیر میامد خونه گریه میکردم و وقتی

میامد خونه تو بغلش میخوابیدم، ولی تو دوران نوجوونی و جوونی انقدر اذیتم کرد و الکی دعوام کرد و

داد زد و تحقیر کرد و فحش داد که الان با همه ی قلبم ازش متنفرم، قبلا از این حسم ، احساس گناه

داشتم ولی الان نه ، راحت ازش بدم میاد و تماما در صددم کار هایی کنم که بدش میاد ...

من در آینده هر چقدر مامان گندی بشم واسه بچه هام ولی مطمئنم مطمئنم بهشون فحش نمیدم ...

مطمئنم...




چرا میایید واسه من کامنت خصوصی میذارید این سبک نوشتنت مسخره س یا قدیمیه یا تکراریه

مگه من بدهکارم بهتون ک بخوام متن مورد علاقه تون رو بنویسم ؟ یا مگه حتما باید همه چیزو

فلسفی کنم ؟؟ اینجا اسمش گزارش زنده ی یک زندگی عه ، شیوه و سبک نوشتن هم قدیمیه

شما هم ک خوشت نیامده ، نیا اینجا ، واست دعوت نامه ک نفرستادم !

فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 29 ارديبهشت 1398 ساعت: 16:26