سلااااااام :)
خب امروز, دومین شیفت کارآموزی سوختگی بود ، کارآموزی هم شیفت عصر بود
ولی من اینقدر راه رفتم و به استادم گفتم بذار من زودتر برم که کلافه شد و گفت
خسته نباشید، همه تون برید :))) منم سریع لباسامو عوض کردم ، یه آرایش یواش
کردم و رفتم کارگاه, شعر :)))) یه ربع دیر رسیدم به جلسه ولی خب بهتر از نرفتن
بود ، جلسه هم خیلی خوب بود ، دختره هم رشته نبود ، میم نبود ، مستر کاف و
خواهراش بودن ، سرگروه بود ، خواهر ع بود ، و چند نفر جدید ، آخر جلسه هم
حدود 20 دقیقه تنهایی با مستر کاف حرف زدم،من و مسترکاف فقط 2 تا موضوع داریم
که راجع بهش حرف بزنیم : عکاسی و TTC :) . با مستر حرف میزدم دقیقا پارسال
همین موقع ها بودم که آرزوم بود بعد از جلسه بمونیم و حتی به اندازه 2 دقیقه با
مستر کاف ، با هم حرف بزنیم ...ولی دریغ از 2 ثانیه... داشتم فکر میکردم که بالاخره
پیش اومد که من نزدیک مستر بایستم و باهاش حرف بزنم، نظرمو بگم ، بخندم ، تو
چشماش نگا کنم ولی کی این اتفاق افتاد؟ درست همون موقعی که دلم خالی بود
از هرررر احساس و عشقی ... خلاصه که ، میدونید چیه ؟ خوبه آدم تو اون لحظه هایی
که دوست داره و حسش رو داره ، چیزایی که دوست داره رو تجربه کنه ، چند ماه
قبل و بعدش وااااقعا فایده ای نداره ....
فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 109 تاريخ : يکشنبه 11 آذر 1397 ساعت: 15:53