اضغاث احلام

ساخت وبلاگ

از اینجا شروع شد که ، خودمو تو آینه نگا کردم و موهایی که نمیدونم کی کوتاه شده بود رو شونه زدم و رژ لب قرمزی روی لبم کشیدم، پیرهن مشکلی بلندی که نمیدونم کی خریده بودم رو تنم کردم، 

روی مبل جلوی در نمیدونم منتظر کی نشستم، نمیدونم از کجا فهمیدم رسیده که از خونه بیرون اومدم، در رو با دقت قفل کردم و سوار ماشینی که یادم نمیاد چی بود شدم و با مرد ناشناسی که دستهای قشنگی داشت به سمت مقصدی که نمیدونستم کجاست همراه شدم، حس کردم به مرد ناشناس علاقه مندم، حس کردم مدتهاس میشناسمش و دوستش دارم، ولی کی بود ؟‌ نمیدونم، چه شکلی بود؟ یادم نمیاد ... رسیدیم جایی که شلوغ بود، کجا بود ؟ فقط یادمه مجلل بود و پر بود از آدمایی که نمیشناختم، چشمم دنبال یه آشنا میگشت، کنار مرد ناشناس ایستاده بودم و با اضطراب اطراف رو نگاه میکردم که چشمم یه آشنا دید، کی بود ؟ صورتش مثل دوست صمیمی بود ولی شمایلش مثل دوست مهاجرت کرده... دست مرد ناشناس رو رها کردم و رفتم سمت دختر آشنا، چشماش میگفت دوست صمیمیمه ولی بوی عطر دوست مهاجرت کرده رو میداد، ازم به گرمی استقبال کرد و خوشامد گفت، گفت: خیلی خوشحالم که کنار هم میبینمتون...

کنار کی؟ مرد ناشناس؟ ...کجا بودیم؟ نمیدونم..‌.

آروم زیر گوشِ دخترِ آشنا گفتم میترسم، من دلبستم ، نکنه بره ؟ نکنه نَمونه؟ بغلم کرد و گفت : میمونه عزیزم ، برای همیشه میمونه ، میخواستم برگردم سمت مرد ناشناس ، ولی یادم نبود چه شکلیه ، باید دنبال کی میگشتم تو اون جمعیت؟ نمیدونستم... ترسیدم نکنه رفته باشه ، نکنه از دستش داده باشم ، میترسیدم از اینکه حتی نمیدونم باید دنبال کی بگردم، چه اسمی رو صدا بزنم، میترسیدم که نکنه پیداش نکنم...

بعد فکر کردم باید بگردم دنبال دستهایی که رها کرده بودم ، دستهاشو که پیدا کردم توی دستم فشردم ، خواستم تو صورتش نگاه کنم و بگم میشه نری؟ میشه واسه همیشه بمونی ؟ که بغضم ترکید و با چشمای تر از خواب پریدم...همینطور بین خواب و بیداری که نمیدونستم هنوز تو اون مهمونی مجللم یا تو اتاق خودم، با خودم زمزمه کردم : چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد ، وز می وصل، لبم بر لبِ جامی برسد ...

فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 42 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 13:25