اگه دقیقا تو همین روزها برم پیش دکتر جدید و دقیق دقیق براش افکار تو ذهنم رو بگم ارجاعم میده
به یه روانپزشک اونم سریعا دستور بستری مینویسه، بعد موقعی که وارد بخش بشم و پرستار ها
رفتار های عجیب و غریب تری ازم ببینن احتمالا زنگ بزنن رزیدنت کشیک و اونم بیاد دستور مهار و
آمپول هالوپریدول بایپریدین بنویسه و منم که به هدفم رسیدم اجازه میدم درست به تخت با بندهای
چرمی مهارم کنن و بعد از تزریق دارو یه خواب عمیییییق میرم بعد خواهش و تمنا میکنم که تو اتاق
انفرادی نگهم دارن...
خدایا یادته بهت گفتم اگه فلان چیزو بهم ندی هیچ وقت حالم خوب نمیشه ؟
ندادی ! و بعد از اون اتفاق دیگه هیچ وقت حالم خوب نبود ،هیچ وقت ، هربار اومدم سر خودمو با چیزی
گرم کنم نشد که نشد ، حواست هست ؟
یادته گفتم اشکال نداره مهم نیس سعی میکنم یادم بره ، فلان چیزو بهم بده دیگه هیچی ازت
نمیخوام ، بازم ندادی ! یادته چقدر التماس کردم و اشک ریختم و گفتم خدا لطفا لطفا لطفا اینو بده بهم
ندادی... گذشت ... من باز اشک ریختم ، گریه کردم ، گشتم گشتم گشتم تا چیزی پیدا کنم که حالم
باهاش خوب بشه ... رسیدم به ا.د ، گفتم هرچی ندادی مهم نیس ، هرچی هم از این به بعد ندی
مهم نیس ، تنها ا.د رو ازت میخوام ، یادت میاد ؟ ندادی ! جالبه نه ! اینقدر ا.د رو به من ندادی که 2 ماه
پیش دیدم رفت ... کجا ؟ اون سر دنیا ، فلوریدا !
الان حالم بده ... چی ازت بخوام ؟ چی ازت بخوام که بهم بدی ؟
فردا 25 شهریور...
ما را در سایت فردا 25 شهریور دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8nursesevil4 بازدید : 122 تاريخ : چهارشنبه 21 خرداد 1399 ساعت: 2:47